داستانی شمع ها

ساخت وبلاگ
یکی بود یکی نبود چهار شمع به آهستگی می سوختند ودر محیط آرامی صدای صحبت  آنها  به گوش میرسید: شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم اما هیچ کس نمیتواند شعله  مرا روشن نگه دارد.من باور دارم که به زودی  میمیرم...سپس شعله ی صلح وآرامش ضعیف شد تا اینکه به کلی خاموش شد.

شمع دوم گفت:من ایمان  هستم.برای بیشتر  آدم ها دیگر  در زندگی ضروری نیستم:پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم...سپس با وزش نسیم  ملایمی:ایمان نیز خاموش شد

شمع سوم  با ناراحتی گفت: من عشق  هستم ولی توانایی آن  را ندارم  که دیگر روشن بمانم.انسانها مرا در حاشیه زندگی خود قرار داده اند واهمیت مرا درک نمیکنند آنها حتی فراموش کرده اند  که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند.طولی نکشید که عشق نیز  خاموش شد....

ناگهان کودکی وارد اتاق شد وسه شمع را خاموش دید. چرا شما خاموش شده اید شما  قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید. سپس شروع به گریه کرد.

آنگاه شمع  چهارم گفت: تا زمانی که من وجود دارم ما میتوانیم دوباره  بقیه شمع ها  را روشن کنیم من امید هستم کودک با اشک وشوق شمع امید را برداشت  وبقیه شمع ها را روشن کرد نور امید هرگز  از زندگیتان خاموش مباد عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهران mheran بازدید : 213 تاريخ : چهارشنبه 26 تير 1392 ساعت: 2:26