دخترک وخدا

ساخت وبلاگ

بسمه تعالی

دختر  با ناز به خدا گفت:چطور زیبا می آفرینی ام وانتظار داری خود را برای همگان جلوه گرنکنم؟

خدا گفت:زیبای من تورا فقط برای  خودم آفریدم.

دخترک پشت چشمی نازک کردوگفت خدا که بخل نمی ورزد بگذار آزاد باشم.

خدا چادر را به دخترک هدیه داد.دخترک با بغض گفت:با این؟؟این طور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟ یعنی اسیر این چادر مشکی شوم؟

خدا قاطع جواب داد بدون چادر اسیر نگاههای آلوده خواهی شد...

هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمیگذارند تو جواهری.

دخترک  باغم گفت:آخر ...آخر آن وقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد ونه کسی به من توجه میکند...

خدا عاشقانه جواب داد من خریدار تو ام.منم که زود راضی میشوم و نامم سریع الرضاست.

آدمیانند وهزاران سلیقه.هر طور که بپوشی وبیارایی باز هم از تو راضی نمیشوند.

اصلا مگر تو فقیر نکاه آدمی؟آن نگاه ها مصدومت میکنند.

دخترک آرزویش را به خدا گفته بود ومیخواست چونان فرشته ای  محبوب  جلوه کند.

خدا با لطف جوابش راداد:دخترک قشنگ. وقتی با حجاب و عفاف در میان گرگان قدم بر میداری فرشته ای.

دخترک زبان دور  دهان چرخانید وگفت:مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟این طور ساده که نمیشود.میخواهم جذاب تر شوم وخریدنی..................................

مداد شمعی سرخش را بر داشت ولبانش را قرمز کرد.

ماژیک مشکی  به دست گرفت ودور چشمهایش کشید وبعد همچون برف سفید جلوه مینمود.

آبشاری از گیسمانش را هدیه داد به نگاهها .مفت ورایگان.

دخترک چون عروسکی در بازار دنیا پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه  به فروش گذاشت

بر چسبی روی هر نگاه دخترک به چشم میخورد:حراج شد حراج شد

وهر کس رد میشد میگفت آن چیز که حراج شود حتما ارزش وقیمتی ندارد وهمگان رد میشدند وهیچ کس نخریدش..

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهران mheran بازدید : 174 تاريخ : چهارشنبه 26 تير 1392 ساعت: 2:26